هر سال به 7 تیر سالروز بمباران شیمیایی شهر
سردشت که نزدیک می شدیم شور و شوق « بیان » را فرا می گرفت . شب شعر ، تراکت ،
پوستر در نفی سلاح های کشتار جمعی ! عاشق شهرش سردشت بود و همیشه با آب و تاب از
جنگل های طلایی آن ، از جاده هایی که پیچ و تاب میخورد از صدای دل انگیز آبشارهای
سردشت ، از کوهستان هومل می گفت .
برای او همه ی روزها 7 تیر بود و همه سالها 66 ! آنچنان در وصف کوهستان هومل می گفت که
انگار خود به انجا رفته ایم . هرگاه حتی به صورت گذرا از سردشت رد میشدم نا
خوداگاه در کوچه و خیابان سردشت به دنبالش می گشتم که شاید گذری هم که باشد ببینمش !
دختر محجوب ، شاعر ، دوست داشتنی و ارام ...
عاشق کوهستان بود ، متنفر از جنگ ، همیشه با
کوچکترین بهانه ای من را به شهرش دعوت میکرد از عروسی برادرش که میگفت به اندازه ی
چشمهایش دوستش دارد گرفته تا دعوت به کوهستانهای سردشت ! تیر ماه که میشد فکر و ذکر «
بیان » بازتاب بمباران شیمیایی شهر سردشت بود ، از شب شعر گرفته تا تراکت و عکسهای
کودکان قربانی . همه ی حرفهایش از سردشت بود زیبایی هایش ! همیشه میگفت بمباران
شیمیایی مردم بی دفاع سردشت را نباید کسی فراموش کند . بارها من را به سردشت و
زیبایی های کوهستان هومل دعوت کرده بود.
امسال مصادف با تیر ماه به سردشت رفتم و از همان
اول برنامه به دنبال این دوست قدیمی میگشتم تلاشم بی فایده بود با خودم کلنجار می
رفتم مگر می شود تیر ماه آنهم به بهانه ی بمباران شیمیایی شهر سردشت و در این شهر
برنامه ای باشد و « بیان » نباشد؟ شب گذشت و صبح در کوهستان هومل صعود میکردم و
این سوال بی جواب که پس چرا « بیان خضری » حضور ندارد؟ سر قله که رسیدیم چند دختر
جوان هم دانشگاهی سلام کردند . نشناختمشان می گفتند هم دانشگاهی بودیم گفتم بیان
خضری کجاست؟ دختر جوان گفت هنوز هم کوهنوردی می کنید؟ گفتم نگفتی بیان خضری چرا نیومده؟
نکنه شهر دیگه ای رفته؟
مکثی کرد و گفت
مگر ازش بی خبری؟ سری تکان دادم یعنی اره بی خبرم!
گفت توی تصادف به همراه برادر و خواهرش بهار
امسال فوت کردند ...
یک لحظه نفهمیدم چی گفت ؟ فقط
حرفهایش تو گوشم می پیچید ! بیانه دیگر نیست و بغض کرد . برای اولین بار جلوی تمام
اون جمعیت بغضم ترکید ، اشک امان نمی داد . هیچ کس اشکهای من را تا به امروز ندیده
بود . انقدر دعوت کرد و نرفتم ، انقدر از هومل و زیبایی هایش گفت و نرفتم ، آنقدر از
جنگل های طلایی و صدای سرفه ی مصدومان شیمیایی گفت و نشنیدم که امروز رو برام سخت
ترین روز عمرم کرد .
دیگر در کوچه و خیابان سردشت نباید به دنبالش
میگشتم دیگر خواهرش هم نبود که گاهگاهی از وی خبری بگیرم . ئاوات برادرش هم که به
اندازه ی چشمهایش برایش عزیز بود هم رفته بود . برای اولین بار در سردشت احساس
غربت کردم .
دشت های سرسبز سردشت امروز در جلوی چشمانم برای
ساعاتی تار شده بود براستی سخت بود در کوهستان هومل بودن و خبر مرگ بیانه شنیدن !
چه مکان سختی برای وداع انتخاب کرده بودی ...
« بیان » عزیز این بار من اومدم ، تو نبودی ...
نمی دونم من بی معرفتم یا تو ؟
من دیر اومدم یا تو زود رفتی ؟
خاطراتت همیشه به عنوان یک دوست بسیار بسیار
عزیز در دل من و تمام همنوردانم جاودان خواهد بود ، متانتت ، لبخند هایت ، دغدغه
هایت ، اشعار زیبایت همه برایمان خاطراتی شیرین بود .
روحتان شاد و یادتان تا ابد
در دلهایمان جاودان خواهد بود
از : ڕامیار
پی نوشت: این مطلب رو تو یه وبلاگ خوندم، مث اینکه خودم اونجا بودم و نوشتمش؛ لینکش بالاییه؛
روحت شاد همشهری